Friday, January 30, 2009

Friday, January 16, 2009

نوگل

یا رب این نوگل خندان که سپردیش به استرالیا
می سپارم به تو از چشم حسود چمنش
شاید دلتون به حال من بسوزه که در عرض 2 روز 2 تا از بهترین دوستام رفتند خارج! من که سر نوگل خیلی دلم سوخت چون یک هفته زودتر رفت و نگذاشت که برم بغلش کنم، شاید در آن حکمتی نهفته باشد. نوگل امروز داشتم پورتفولیو می بستم که از اول تا آخرش یاد تو بودم دریغ از اینکه بدونم رفیقمون زودتر فلنگو بسته! به خاطر بغل کردنتم شده می یام استرالیا! نوگل یعنی مسافرت ، رفیق شفیق، کسی که همیشه به من می گه بی خیال! و بی خیال شنیدن ازش برای من خیلی آرامبخش. ما هردومون دختر کوچیکه هستیم . دختر کوچیکه ی آقای مسیریان و آقای حبیبی.بهترین خاطرات دانشگام با نوگله. یک دوست خوب و دوست داشتنی و به تمام معنا با مرام. رفیق بهترین ها ازآن تو ، تا وقتی دیگر که یه جا رو بهم بریزیم

Wednesday, January 14, 2009

ریحانه

امشب ریحانه عازم فرنگستان. ما الان 9 ساله که هم و می شناسیم و به قولی اهل شدیم. ریحانه واسه من کوه ، درخت ،پیاده روی ، خنده ی از ته دل، رقص تا آخرین نفس ،تولد و یک دوست نابه. تا حالا با کسی یه همچین دوستی را تجربه نکردم. دوست های خوب زیاد دارم ولی دیوانه ای شاد و دوست داشتنی از جنس کوه و درخت کم.از ته دل بهترین بهترین ها رو براش آرزو می کنم. پر شورترین دیوانگی ها از آن تو باد.

Sunday, October 26, 2008

من زنده بودن را دوست دارم

الان داره نم نم بارون می یاد، کوه خیلی خوش رنگ شده. من بارون ریز رو دوست دارم، کوه را و جنگل را.دوست دارم قدم بزنم ، کنار درخت بشینم هوای خوب را با تمام وجودم به ریه هام فرو برم.به زیباترین چیزها فکر کنم. به اندیشه های زیبا. به اینکه صلح واقعی درون آدم هستش فقط لازمه که خود آدم اون رو بخواد. اونم کار خیلی سختی نیست. وقتی آدم هی به خودش فشار بیاره یه جا جا می زنه و خود این صلح جویی می یاد بالا. من بعضی موقع ها دوست دارم از ته دل بخندم ، از ته دل سکوت کنم. از ته دل کسی را بغل کنم و یا حتی با مشت بزنم! اینها همگی به من انرژی می دن. همیشه یک راه حل بهتر و فکر بهتر وجود داره، فقط کافیه که سروصدای درون رو کم کردش! باورکنید ما اومدیم این دنیا که همه چیزهای زیبا را با تمام وجودمون حس کنیم. خیلی کیف داره فقط کافیه حسشو تو خودمون به وجود بیاریم. پس پیش به سوی زندگی

Saturday, September 27, 2008


این یه بازی وبلاگی هستش که اگه نامرئی بودین چی کار می کردین که لیلا معظمی خوب این بازی را راه انداختن با تشکر از ایشان. فرهنگ بزرگ نیز از من دعوت کردن که به این بازی بپردازم، با تشکر از داداشاگر من نامرئی بودم بدم نمی اومد تو ژانر وحشت کار کنم! ولی خب احتمالا زود دلم واسه مردم می سوخت و دیگه این کار رو نمی کردم! ولی اگه نامرئی بودم شب ها می رفتم بیرون دوچرخه سواری ، بعد وقتی دوست پسر همسایه بالاییمون می اومد با ماشینش زیر اتاق من با سیب زمینی می کوبوندم رو کاپوت ماشینش که صدای نوارشو کم کنه و بذاره من بخوابم ، بعد می رفتم سراغ راننده تاکسی ها و هی وشگونشون می گرفتم. یه کار دیگه هم می کردم و اینکه نقش فرشته ی نگهبان رو بازی می کردم و هر جا می دیدم کسی در خطر یا به کمک احتیاج داره می رفتم کمکش، آخه من بچه بودم زیاد سوپرمن نگاه می کردم.آها یه کار دیگه هم می کردم هی می رفتم با نگار صمیمی می شدم! فرهنگ رو هم می رفتم هی بهش می چسبیدم، دست سردم رو به بازوی مامانم می چسبوندم و از بابام هی سوال های تکراری می کردم.حالا که فکر می کنم می بینم که خدا خر و میشناخت که بهش شاخ نداد

Friday, August 29, 2008

Thursday, August 28, 2008

نه بلیط و سه فاتحه و یک صلوات

از میدان ونک تا تجریش 2 اتوبوس سوار شدیم یکی به اشتباه دیگری به درستی ، خندیدیم بهمون گفتن نخندید، بلیط گرفتیم گفتند به جای پول فاتحه بخوانید،پیاده شدیم دوباره سوار شدیم، شب بود، خیابان ولیعصر شلوغ بود مردی پشت بلندگو در وسط پارک اذان می گفت به زیبایی موذن زاده ، مردم خرید می کردند، سه بلیط گرفتیم با 50 تومان و یک صلوات، رسیدیم به تجریش مصرانه از تجریش تا نیاوران را هم سوار اتوبوس شدیم، این بار نه صلوات خواستند و نه فاتحه ، پول دادیم