Sunday, October 26, 2008

من زنده بودن را دوست دارم

الان داره نم نم بارون می یاد، کوه خیلی خوش رنگ شده. من بارون ریز رو دوست دارم، کوه را و جنگل را.دوست دارم قدم بزنم ، کنار درخت بشینم هوای خوب را با تمام وجودم به ریه هام فرو برم.به زیباترین چیزها فکر کنم. به اندیشه های زیبا. به اینکه صلح واقعی درون آدم هستش فقط لازمه که خود آدم اون رو بخواد. اونم کار خیلی سختی نیست. وقتی آدم هی به خودش فشار بیاره یه جا جا می زنه و خود این صلح جویی می یاد بالا. من بعضی موقع ها دوست دارم از ته دل بخندم ، از ته دل سکوت کنم. از ته دل کسی را بغل کنم و یا حتی با مشت بزنم! اینها همگی به من انرژی می دن. همیشه یک راه حل بهتر و فکر بهتر وجود داره، فقط کافیه که سروصدای درون رو کم کردش! باورکنید ما اومدیم این دنیا که همه چیزهای زیبا را با تمام وجودمون حس کنیم. خیلی کیف داره فقط کافیه حسشو تو خودمون به وجود بیاریم. پس پیش به سوی زندگی

Saturday, September 27, 2008


این یه بازی وبلاگی هستش که اگه نامرئی بودین چی کار می کردین که لیلا معظمی خوب این بازی را راه انداختن با تشکر از ایشان. فرهنگ بزرگ نیز از من دعوت کردن که به این بازی بپردازم، با تشکر از داداشاگر من نامرئی بودم بدم نمی اومد تو ژانر وحشت کار کنم! ولی خب احتمالا زود دلم واسه مردم می سوخت و دیگه این کار رو نمی کردم! ولی اگه نامرئی بودم شب ها می رفتم بیرون دوچرخه سواری ، بعد وقتی دوست پسر همسایه بالاییمون می اومد با ماشینش زیر اتاق من با سیب زمینی می کوبوندم رو کاپوت ماشینش که صدای نوارشو کم کنه و بذاره من بخوابم ، بعد می رفتم سراغ راننده تاکسی ها و هی وشگونشون می گرفتم. یه کار دیگه هم می کردم و اینکه نقش فرشته ی نگهبان رو بازی می کردم و هر جا می دیدم کسی در خطر یا به کمک احتیاج داره می رفتم کمکش، آخه من بچه بودم زیاد سوپرمن نگاه می کردم.آها یه کار دیگه هم می کردم هی می رفتم با نگار صمیمی می شدم! فرهنگ رو هم می رفتم هی بهش می چسبیدم، دست سردم رو به بازوی مامانم می چسبوندم و از بابام هی سوال های تکراری می کردم.حالا که فکر می کنم می بینم که خدا خر و میشناخت که بهش شاخ نداد

Friday, August 29, 2008

Thursday, August 28, 2008

نه بلیط و سه فاتحه و یک صلوات

از میدان ونک تا تجریش 2 اتوبوس سوار شدیم یکی به اشتباه دیگری به درستی ، خندیدیم بهمون گفتن نخندید، بلیط گرفتیم گفتند به جای پول فاتحه بخوانید،پیاده شدیم دوباره سوار شدیم، شب بود، خیابان ولیعصر شلوغ بود مردی پشت بلندگو در وسط پارک اذان می گفت به زیبایی موذن زاده ، مردم خرید می کردند، سه بلیط گرفتیم با 50 تومان و یک صلوات، رسیدیم به تجریش مصرانه از تجریش تا نیاوران را هم سوار اتوبوس شدیم، این بار نه صلوات خواستند و نه فاتحه ، پول دادیم

Tuesday, August 26, 2008

Peach!


هلو را دوست می دارم

هلو زیبا و خوشمزه است، امروز یهو از دانشگاه زنگ زدن و گفتن یکی از شاگردهای بابا میوه فرستاده، خوشحال شدم آخه من میوه ی باغ رو خیلی دوست دارم! ولی وقتی اوردن و دیدم که یک جعبه پر از هلوهای بزرگ و تازس بیش از پیش با خوشحالی در سکوت لبخندی از رضایت بر لبانم نشست. با حوصله و رضایت شروع به شستنشون کردم و وقتی که با وسواس یکیشونو انتخاب کردم و چاقو را خیلی ظریف روش گذاشتم ، احساس کردم که اون هم همین قدر به اندازه ی من خوشحاله و وقتی که یک پر از اون رو در دهانم گذاشتم بسیار بی نهایت راضی و خوشحال شدم! این بهترین اتفاق زندگیم در این چند روز بود. تازه اون موقع فهمیدم که آندره ژید چی می گه و یا چرا بودلر از زندگیش لذت نمی برد. هلو ، این است راز جاودانگی

Sunday, August 17, 2008

من کجایم؟


الان که می نویسم نمی دونم که دقیقا کجایم. تمام چیزها سکوت کرده اند. من بی علامت به راه خود ادامه می دهم. فقط ندایی درون من می گوید خود را فراموش نکن. رفیقان گرمابه و گلستان نیز با لبخندی درام مرا نظاره می کنند که چگونه راه خود را درخواهم یافت. اما من پیش می روم و نمی خواهم ایشان بر من فائق شوند. تنها لبخند می زنم و صبر می کنم تا آن نیروی عظیم و زیبا از راه برسد. پس شاد باشیم و بخندیم که اوضاع به کام است و خواهد بود. سلام ریحانه

The Fruits of the Earth

ناتانائیل کاش در تو هیچ انتظاری حتی میل هم نباشد و فقط استعدادی برای پذیرفتن باشد. آنچه را که بسویت می آید منتظر باش ا ما جز آنچه بسویت می آید خواستار مباش ، جز آنچه داری آرزو مکن،بفهم که در هر لحظه ای از روز، می توانی مالک خدا با همه ملکوتش باشی.آرزوی تو از عشق باشد و مالک شدنت عاشقانه... زیرا آرزویی که موثر نباشد به چه کار آید؟